loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 231 1390/06/21 نظرات (4)

خیانت...


مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی...!

Mehrdad بازدید : 208 1390/06/20 نظرات (0)

جوانی عاشق دختری شد ومیخواست با او ازدواج کند
  روزی دختر را به همراه دو  دوست دخترش به منزل دعوت کرد
و به مادر گفت میخواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است      
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا
 
از این سه تا تشخیص بدهی
مادر گفت: بله
ومشخصات دختر را بیان کرد
پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی  که این دختر مورد علاقه
من است؟
مادر جواب داد:

سبحان الله نمیدانم چرا ازش بدم اومد!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:

مادر شوهر بودن یک حس ذاتی است که با دیدن عروس ،بطور ناخودآگاه تحریک میشود!

Mehrdad بازدید : 241 1390/06/19 نظرات (0)

من خیلی خوشحال بودم. من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم.
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی!سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفتاگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو...من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم.اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوش اومدی..

 

نتیجه اخلاقی

 همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره.

 

منبع: وبلاگ مدیریت صنایع و بهره وری

 

 

Mehrdad بازدید : 217 1390/06/19 نظرات (1)

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت:
روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است!

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد...

بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چندوقت است روماتیسم داری؟

مردک گفت: من روماتیسم ندارم! اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!


منبع: جوک بلاگ

 

Mehrdad بازدید : 214 1390/06/14 نظرات (0)

دو فرشته مسافر...

 

دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد." فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم."

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 187 1390/06/13 نظرات (0)

یک پزشک و یک مهندس!!

 

یک پزشک و یک مهندس در یک  مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. 

 پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

 مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.

 گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم  سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.

 پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.

 حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا  دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ  زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

  بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.

 مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و  ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 237 1390/06/13 نظرات (1)

تولدت مبارک...

 

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشي ام ژانت بهم گفت:

صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“

از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي تولدم يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:

ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“

گفتم:

"خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم."

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 166 1390/06/13 نظرات (0)

طنز باسوادها!

 

طنز زیر اشاره به آمار تحصیل کرده های بیکار دارد

و در آن قصد جسارت به قشر خاصی وجود ندارد:

یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!

میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!

بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!

یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:

انتگرال بگیر...!!!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 216 1390/06/13 نظرات (0)

تفاوت مهندس و مدیر!

 

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : " ببخشید آقا ؛ من قرار مهمی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ "

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدوداً ? متری در طول جغرافیایی ? و عرض جغرافیایی ؟ هستید .

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟ "

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید .

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟ "

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند .

اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 161 1390/06/13 نظرات (0)

تفاوت!!

 

سه زن انگليسي، فرانسوي و یکی از هموطنان عزیز ما، با هم قرار ميذارن كه اعتصاب كنن و ديگه تو خونه كار نكنن و بعد از سه روز نتيجة كارو به هم بگن.

طبق قرار پس از گذشت سه روز، هر سه نفر سر قرار حاضر شده و نتیجه کار خود را به دو نفر دیگه اینچنین گفتند:

زن فرانسوي گفت:

    به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه

آشپزي، نه اتو و خلاصه از اينجور كارها

ديگه بُريدم. خودت يه فكري بكن، من

كه ديگه نيستم يعني بريدم.

روز بعد خبري نشد،

روز بعدش هم همينطور،

    روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه درست كرده بود و آورد تو

رختخواب، من هم هنوز خواب بودم، وقتي بيدار شدم رفته بود.

    زن انگليسي گفت:

    من هم مثل فرانسوي همونا رو گفتم و رفتم كنار،

    روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريدو كاملاً

تهيه كرده بود، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم، .... و

رفت.

و اما هموطن عزیز ما اینگونه گزارش می دهد:

    من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم،

    روز اول چيزي نديدم،

    روز دوم هم هیچی،

    روز سوم هم چيزي نديدم،

    اما شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم!!!

لطفا نظر بدهید.

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 138
  • بازدید کلی : 72,881
  • کدهای اختصاصی