loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 254 1390/06/07 نظرات (1)

انشا جالب و خنده دار - موضوع انشا:خ ا ر ج!


پدرم همیشه می‌گوید " این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان

درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند" البته من هم می‌خواهم درسم را

 بخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج

 خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج

 می‌دانم. تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند.

 برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او

 می‌گوید "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند" مثلن همین "آرنولد"

 که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری

 یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم... البته آن قسمت‌های

 بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این

 هوا. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار

 می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر

 قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را

 نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای

 نکرده از راه به در نشوند...

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 162 1390/06/07 نظرات (0)

امتحان دامادها!!!


زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.

یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.

فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسید.

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.

امّا داماد از جایش تکان نخورد.

او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.

همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 198 1390/06/07 نظرات (0)

ایمیل از دنیاى مردگان!!!

 

روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می شود

که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند.

نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که

متوجه شود نامه را می فرستد. در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره

خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود

با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ

کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند؛

اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با

هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین

می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد :

گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم

می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها

اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به این جا میاد می تونه برای عزیزانش

نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه

چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا می بینمت!! .

امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه!! وای چه قدر این جا گرمه..!!!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 182 1390/06/07 نظرات (1)

دروغ اونم به خانما ؟!

 

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم

ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم.

لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه بر خواهم داشت راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !!!

زن با خودش فکر کرد که این مساله کمی غیر طبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.

هفته بعد مرد به خانه آمد کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟؟؟

مرد گفت :بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا‘ چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم اما چرا اون لباس راحتی را که گفته بودم برایم نذاشته بودی؟!

جواب زن خیلی جالب بود: زن جواب داد : لباس راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم !!!

نتیجه اخلاقی: “هیچ وقت به زنها دروغ نگویید!!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 185 1390/06/07 نظرات (0)

درد مردانه!


زنی مشغول درست کردن نيمرو برای صبحانه بود. 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، ...

یه کم بیشتر کره توش بریز..

وای خدای من، خیلی درست کردی..

حالا برش گردون.. زود باش.

باید بیشتر کره بریزی.. وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟...

 دارن می‌سوزن. مواظب باش.

گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی.. هیچ وقت!!

برشون گردون! زود باش!

دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی.!!!

 نمک بزن... نمک......

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی

می‌کنم، چه احساسی دارم!!!

لطفا نظر بدهید.

 

Mehrdad بازدید : 198 1390/06/07 نظرات (0)

دانشجوی زرنگ!!

 

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 204 1390/06/07 نظرات (0)

بیمارستان روانی!!

 

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ 

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد!! شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟!!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 333 1390/06/07 نظرات (0)

سلام دوستان عزیز. به خاطر گذاشتن این داستان تو وبم عذر میخوام،شما ندیده بگیرید. آخه این داستان رو دوستی برای من فرستاد و تاکیید کرد که حتما بزارم تو وبم. داستان جالبیه اما.....

بستنی میخوام!!!

- بوووووووووووووووووووووق !

- مستقيم ؟

- کجا حاج خانوم ؟

- مستقيم ميدون ولی عصر !

- بيا بالا ...

 

يه خانوم چادری با پسرش سوار ميشن ...

ميشينن عقب ... يه خانوم هم ميشينه پهلوشون ... دوتا آقا هم رو صندلی جلو ...

 

- مامان من بستنی ميخوام ...

- پسرم من که ۱ ساعت پيش برات بستنی خريدم ....

- نه خيرم ! من بسسستنی میخوام !!!

- عزيزم بهونه نگير الان ميريم خونه ....

- مامان اگه برام بستنی نخری رفتيم خونه به بابا ميگم ديشب چی کار کردی !

- پسرم بزار پياده شديم برات بستنی ميخرم ...

- نه من الان بستنی ميخوام !!!

- آخه الان که نميشه يه کمی صبر کن ...

- من الان الان میخوام ! ااااار اااااااار !

- حالا که اينجور شد اصلا نميخرم ....

- باشه منم به بابا ميگم ديشب جلوی مهمونا گوزيدی !

 

يه دفه همه با هم بر ميگردن و اين زن بدبختو نگاه ميکنن و ميخندن ...

زن بيچاره هم از شدت خجالت شيش تا رنگ عوض ميکنه و به راننده ميگه نگه دارين ...

ماشين هنوز واينستاده بود که خانوم دست بچشو ميگيره و ميخواد از ماشين پياده شه که

يه موتوری مياد ميزنه در عقب ماشينو ميکنه ....

 

راننده هم شاکی پياده ميشه وسط خيابون داد ميزنه :

 

- آخه خواهر من ! منم ميگوزم ! شمام ميگوزی ! همه ميگوزن ! اين دليل نميشه که شما برينی به ماشين من!!!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 241 1390/06/07 نظرات (0)

امان از ما ایرانیها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

همين چندماه پيش بود که يک ايراني داخل بانک در منهتن نيويورک شد ويک شماره از دستگاه گرفت.

وقتي شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پيش کارشناس بانک رفت

  و گفت که براي مدت دو هفته قصد سفر تجاري به اروپا را داره و به همين دليل نياز به يک وام فوري بمبلغ 5000 دلار داره

کارشناس نگاهي به تيپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که براي اعطاي وام نياز به قدري وثيقه و گارانتي داره..

 و مرد هم سريع دستش را کرد توي جيبش و کليد ماشين فراري جديدش را که دقيقا جلوي در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئيس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط براي دو هفته

 کارمند بانک هم سريع کليد ماشين گرانقيمت را گرفت و ماشين را به پارکينگ بانک در طبقه پائين انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86  دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. این خط رو دوباره بخون. 

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئيس بانک گفت " از اينکه بانک ما رو انتخاب کرديد متشکريم"

و گفت ما چک کرديم ومعلوم شد که شما يک مولتي ميليونر هستيد ولي فقط من يک سوال برام باقي مانده که با اين همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادين که 5000 دلار از ما وام گرفتيد؟

  ايروني يه نگاهي به کارشناس بيچاره کرد و گفت:

  تو فقط به من بگو کجاي نيويورک ميتونم ماشين 250/000 دلاري رو براي 2 هفته با اطمينان خاطر با هزینه فقط    15.86  دلار  پارک کنم ؟ ! ! !

دیگه حتما حتما نظر بدید!!!!!!!!!!

Mehrdad بازدید : 287 1390/06/07 نظرات (0)

علی جان چه خبر؟!!!

مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه

سلام مامان

مامان-سلام پسرم

علی کوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روی خودشون قفل کردن و….

مامان-خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش روجلوی بابا تعریف کن.

سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه :خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود

علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله ….

بابا-بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور

مامان-چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه بگو پسرم

علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..

بابا-خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!

مامان-به بچه چی کار داری چرا میترسی حرفشو بزنه.بگو علی جان

علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردمدیدم که ….

بابا-تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.

مامان-چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو

علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردمدیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمومحمود میکنی...!!!

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید.

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 211
  • بازدید کلی : 72,954
  • کدهای اختصاصی