loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 362 1390/06/08 نظرات (1)

ماجرای عموحسن و مامان!!!

 

صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره

- سلام . کیه؟ -

سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!

- نمیشه!

- چرا؟ 

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

... سکوت ... عمو حسن نداریم!

- چرا داریم. الآن پهلو مامانه. - ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!

- چشم بابا! ... ... چند دقیقه بعد ... - بابا جون گفتم.

  خوب چی شد؟

- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله همينطور كه داشت لباس مي‌پوشيد از اطاق اومد بیرون همینطورکه از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه؟

- خوب عمو حسن چی؟ 

- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده!

- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم مگه شماره ******** نیست؟ پريسا خودتي؟

- نه! !

-ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم!!!!!!!!!

لطفا نظر بدهید.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط یه نفر در تاریخ 1348/10/11 و 20:09 دقیقه ارسال شده است

شکلکشکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 42
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 156
  • بازدید کلی : 72,899
  • کدهای اختصاصی