داستان عشق آریانا جون...
توجه: برای خوندن این داستانها باید تو وب عضو بشین،پس اگه برای اولین باره که اومدی به این وب،میتونی از منوی عضویت سریع در گوشه سمت چپ بالای وب ظرف چند ثانیه عضو بشن.
من دختر خیلی خوشبختی بودم چون تو زندگیم همه چیز داشتم و هرچی میخواستم بلافاصله برام فراهم بود!و کاملا در رفاه بودم و خیلی ها دوست داشتن عین ما زندگی کنن!من 18 سالمه و همیشه تو خانواده ی ما دخترا از سن 23 سالگی به بالا ازدواج میکنن!ماجرا از جایی شروع شد که من فهمیدم یه هفته است که اون همش جلوی در مدرسمون پیداش میشه!!!خیلی خوش تیپ بود!راستش من خیلی ازش خوشم اومده بود و از نگاهاش فهمیدم که اونم از من خوشش اومده !هر روز با ماشین شرکت بابام از مدرسه به خونه میرفتم!اونقدر برام مهم شده بود که ناخواسته بهش فکر میکردم و بعضی شبا تو خوابم میدیدمش !من تا به حال حتی با یه پسر حرفم نزده بودم!با اینکه مامان بابام خیلی آزادم میذاشتن ولی خودم از این کارا خوشم نمیومد!خیلی از بچه های دبیرستان تو نخش بودن!خودمم بعد از یه مدتی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و همش بهش نگاه میکردم.بالاخره به خانوادم گفتم که تازگی ها یکم چاق شدم و میخوام پیاده برگردم خونه!اونا هم گذاشتن!البته یه چند ساعتی داشتم مخشونو میزدم!از اون روز به بعد اونم همش دنبالم میفتاد و تا بالاخره بعد از 1 هفته جلوم واستاد و گفت:ببخشید میشه بپرسم اسمتون چیه؟گقتم:آریانا گفت منم کامبیز هستم .گفتم:کاری داشتین؟گفت:من میدونم که تو از من خوشت میاد!با تعجب نگاهش کردم و گفتم:از کجا اینقدر مطمئنی؟گفت:از نگاهات فهمیدم!منم هول شدم و بهش گفتم:با این تیپ و قیافه ای که تو داریی طبیعیه که هر دختری از تو خوشش بیاد!
لطفا به ادامه مطلب بروید.