دیدن خدا...
یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.
اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.
لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.
کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود
و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش
رو باز کرد.
تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن
گرسنه است.
پسرک به اون تعارف کرد.
پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.
لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را
ببیند
پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار
خوشحال بود.
آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن
حرفی.
با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده
ی رفتن شد.
چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید
و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
هنگامی که پسر به خانه اش برگشت , مادرش از چهره ی شاد او متعجب
شد.
پرسید:” چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟ پسر جواب داد: من با خدا نهار خوردم.
و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد:
“می دونی مادر, اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام.”
و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت.
پسرش با دیدن چهره ی بشاش او پرسید:”مادر , چی تو رو امروز این
جور خوشحال کرده؟”
و اون جواب داد:” من امروز با خدا غذا خوردم.”
و ادامه داد:”خدا از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود.”
ما نمی دانیم خدا چه شکلی است.
پس چشمان و قلبهای تان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.
ashoob1.loxblog.com