loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 809 1390/07/28 نظرات (17)

داستان عشق آریانا جون...

توجه: برای خوندن این داستانها باید تو وب عضو بشین،پس اگه برای اولین باره که اومدی به این وب،میتونی از منوی عضویت سریع در گوشه سمت چپ بالای وب ظرف چند ثانیه عضو بشن.


من دختر خیلی خوشبختی بودم چون تو زندگیم همه چیز داشتم و هرچی میخواستم بلافاصله برام فراهم بود!و کاملا در رفاه بودم و خیلی ها دوست داشتن عین ما زندگی کنن!من 18 سالمه و همیشه تو خانواده ی ما دخترا از سن 23 سالگی به بالا ازدواج میکنن!ماجرا از جایی شروع شد که من فهمیدم یه هفته است که اون همش جلوی در مدرسمون پیداش میشه!!!خیلی خوش تیپ بود!راستش من خیلی ازش خوشم اومده بود و از نگاهاش فهمیدم که اونم از من خوشش اومده !هر روز با ماشین شرکت بابام از مدرسه به خونه میرفتم!اونقدر برام مهم شده بود که ناخواسته بهش فکر میکردم و بعضی شبا تو خوابم میدیدمش !من تا به حال حتی با یه پسر حرفم نزده بودم!با اینکه مامان بابام خیلی آزادم میذاشتن ولی خودم از این کارا خوشم نمیومد!خیلی از بچه های دبیرستان تو نخش بودن!خودمم بعد از یه مدتی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و همش بهش نگاه میکردم.بالاخره به خانوادم گفتم که تازگی ها یکم چاق شدم و میخوام پیاده برگردم خونه!اونا هم گذاشتن!البته یه چند ساعتی داشتم مخشونو میزدم!از اون روز به بعد اونم همش دنبالم میفتاد و تا بالاخره بعد از 1 هفته جلوم واستاد و گفت:ببخشید میشه بپرسم اسمتون چیه؟گقتم:آریانا گفت منم کامبیز هستم .گفتم:کاری داشتین؟گفت:من میدونم که تو از من خوشت میاد!با تعجب نگاهش کردم و گفتم:از کجا اینقدر مطمئنی؟گفت:از نگاهات فهمیدم!منم هول شدم و بهش گفتم:با این تیپ و قیافه ای که تو داریی طبیعیه که هر دختری از تو خوشش بیاد!

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 728 1390/07/24 نظرات (9)

سلام دوستان عزیز.


این اولین آپ جدیدم بعد از 2 ماه وحتی بیشتره.چون تا 23 شهریور که داشتم مطالبمو از وب قبلیم به این وب انتقال میدادم.

طبق نظر سنجی که کردم بیشترین رای رو داستانهای عشقی واقعی آورد.

این داستانها کاملا واقعی هستند ومنبعش هم وبلاگ دوست و همکار عزیزمون سارا خانومه که کار زیبایی رو شروع کردن و من براشون آرزوی موفقیت می کنم و ازشون از صمیم قلبم تشکر میکنم.

این داستانها واقعا داستانهای زیبا و اکثرا غمگینی هستند که باید ازشون درس عبرت گرفت.

راستی اونهایی که دوستای قدیمی هستن می دونن که برای خوندن این داستانها باید تو وب عضو بشین،پس اگه برای اولین باره که اومدی به این وب،میتونی از منوی عضویت سریع در گوشه سمت چپ بالای وب ظرف چند ثانیه عضو بشن.

امیدوارم از این داستانها خوشتون بیاد.


داستان عشق نازنین جون...

 

4 سال پیش با پسری به اسمه حامد که لوازم التحریری داشت  و ازش خوشم میومد دوست شدم.ما تازه وارد این محله شده بودیم چند باری برای گرفتن فتوکپی به مغازشون رفته بودم ولی 1 بار به خاطر خرید کتاب رفتم چون کتاب نداشتن قول داد که برام تعدادی بیاره همین طور که لفتش میداد تعداد رفتن به مغازشون بیشتر شد ولی هنوز کتاب هارو نیاورده بود شماره مغازشون رو گرفتم که هر موقع کتاب ها اومد بپرسم خلاصه طی چند باری که باهم صحبت کردیم و صمیمی شدیم اون بهم یه دفتر داد و گفت وقتی رفتی خونه صفحه ی اولش رو باز کن و بخون دل تو دلم نبود که برم ببینم چی واسم نوشته وقتی رفتم خونه هنوز لباسام رو در نیاورده بودم که رفتم نشستم رو تختم و دفتر رو از تو کیفم در آوردم و صفحه ی اولش رو باز کردم واسم نوشته بود که خیلی دوسم داره و ازم خوشش اومده و میخواد که باهام بیشتر آشنا بشه حرفای قشنگی زده بود خیلی خوشحال شدم خیلی ازش خوشم میومد تصمیم گرفتم که پیشنهادش رو قبول کنم و با هم دوست شدیم هفته ای یک دفعه زنگ میزد اون موقع من دوم دبیرستان بودم گه گداری سرر راه مدرسه میرفتم میدیدمش یک ادمی عجیبی بود و حد وسط نداشت یا خوب خوب در حد فرشته که هیچ کس به پاش نمیرسید یا یک ادم بد اخلاق که نمیتونستی ارومش کنی من همیشه بهش میگفتم جگرچی یا ناخدا اونم به من میگفت مموس!!

لطفا به ادامه مطلب بروید.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 132
  • بازدید کلی : 72,875
  • کدهای اختصاصی