حماقت...
صبح زود بود حدود شش و نيم ، دخترك به تنهايي وبي مهابا در كوچه اي پيش مي رفت كه در آن مگس هم پر نميزد.
از قيافه ي دخترك معلوم بود از اينكه كسي اين اطراف پرسه نميزند آسوده خيال است . او عادت داشت كه زودتر از تمام دانش آموزان در مدرسه حاضر شود و اين كار هر روزش بود.
آسودگي خيال دخترك مدت زيادي طول نكشيد ، صداي ماشيني را از پشت سرش شنيد . او زير چشمي به پشت سرش نگاه انداخت و در يك نظر دو پسر جوان را جلوي ماشين ديد.
دخترك سرعتش را بيشتر كرد ولي سرعت ماشين بيشتر بود و به راحتي به دنبالش مي رفت. زماني كه به كمترين فاصله با دخترك رسيد متوقف شد . دخترك از پشت سرش صداي باز و سپس بسته شدن در ماشين را شنيد و قدم هايش را تند تر كرد. او صداي قدم هاي پشت سرش را كه هر لحظه نزديكتر ميشد به وضوح مي شنيد .
ناگهان دستي شانه اش را لمس كرد ، او با وحشت سرش را برگرداند و زن نسبتا جواني را ديد كه به چهره ي وحشت زده ي دختر نگاه ميكرد . او آهسته پرسيد:«عزيزم ميدوني خيابان مطهري كجاست؟»
دخترك كه تقريبا از ترس غالب تهي كرده بود آرام گرفت و پاسخ داد:«نه»
زن با نا اميدي به سمت ماشين برگشت و دخترك كه از حماقت خود خجالت زده شده بود به راه خود ادامه داد...
نویسنده: سپیده
لطفا نظر بدهید.