loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 202 1390/06/14 نظرات (2)

بودا و زن هرزه..!!

 

بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند»

 بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند . برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش»

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 199 1390/06/14 نظرات (0)

بهترین هدیه...

 

روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت تنها كمي از خودت را به من بده.

و خدا كمي نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن كه نوري با خود دارد بزرگ است حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.

هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك داد.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 191 1390/06/14 نظرات (1)

آزمون عشق...

 

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.

 

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

 

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

 

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 198 1390/06/14 نظرات (0)

بهشت و جهنم . . .

 

فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !

آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا ... جمعی از مردم ... همان قاشقهای دسته بلند ... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟

خداوند تبسمی کرد و گفت :

خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.

www.kermanshah19.loxblog.com

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 169 1390/06/14 نظرات (0)

عروسک!

 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”


زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 181 1390/06/14 نظرات (0)

امان از وعده و وعید...

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد .

از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم .

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد .

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 185 1390/06/14 نظرات (0)

آدم خوشبخت!

 

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند

تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت :

که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،

پیراهنش را بردارید

و تن شاه کنید،

شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند

ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،

یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.

یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب،

پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد

که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.

سیر و پر غذا خورده ام

و می توانم دراز بکشم

و بخوابم!

چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد

و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند

و پیش شاه بیاورند

و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)

لئو تولستوی

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 232 1390/06/13 نظرات (1)

يك فكر بكر!

 

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .

روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند  خود را تغییر دهیم نه جهان را.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 207 1390/06/13 نظرات (0)

سنجش عملکرد!

 

پسر کوچکی وارد داروخانه شد ، کارتن جوش شیرین را به سمت تلفن هل داد . بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی .

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد . پسرک پرسید ، خانم ، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد ، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد .

پسرک گفت: خانم ، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد . زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است .

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد ، خانم ، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم ، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت . مجددا زن پاسخش منفی بود .

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت ، گوشی را گذاشت . مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر ... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم.

پسر جوان جواب داد ، نه ممنون ، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم ، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه .

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 185 1390/06/08 نظرات (0)

کوتاه ولی عمیق

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .

بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا

کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .

سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"

 

این داستان مرا به یاد یکی از دوستان می اندازد که همیشه در نامه هایش حدیثی از پیامبر خاتم نقل می کرد که:

 رسول خدا (ص) :       

 من از فقر امتم بيمي ندارم، آنچه من از آن مي ترسم « سوء تدبير » است.

لطفا نظر بدهید.                  

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 250
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 262
  • بازدید ماه : 344
  • بازدید سال : 463
  • بازدید کلی : 73,206
  • کدهای اختصاصی