loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 184 1390/06/17 نظرات (1)

کفش!

 

دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند

دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند.

قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد.

سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود.

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم.

و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است.

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم.

مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار.

می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است.

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم.

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم.

پارسايي از کنارم رد شد......

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت.

مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست.

اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است

و زيباترين خطر..... از دست دادن.

تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور.

.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي 

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟

پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و

پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام.

هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم

تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت.

حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست!!!

 

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست.

لطفا نظر بدهید.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط یه نفر در تاریخ 1348/10/11 و 16:10 دقیقه ارسال شده است

آفرین!!!شکلک
پاسخ : مرسییییییییییییی.


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 57
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 68
  • بازدید ماه : 63
  • بازدید سال : 182
  • بازدید کلی : 72,925
  • کدهای اختصاصی