loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 407 1390/06/23 نظرات (0)

«رو كم كني»


روي عرشه ي ناو دريايي نشسته بودم و به دريا نگاه مي كردم ولي نه به دريا فكر ميكردم و نه به آسمان آبي كه حالا مشكي شده بود.

يكي از افسر ها جلو آمد و گفت:«هوا تاريك شده،شيفت توئه اسميت،برو اتاق كنترل

من هم به سمت اتاق كنترل ناو دريايي حركت كردم ، مثل شب هاي ديگر كارم را شروع كردم،به رادار خيره شدم اما اصلا حواسم به رادار كشتي نبود.ما از مرزهاي آبي كشور اسپانيا عبور مي كرديم،اما تا ساحل مايل ها فاصله داشتيم دليلي براي نگراني وجود نداشت،به فكر فرو رفته بودم كه ناگهان پيامي راديويي دريافت كرديم :«از آ538 صداي ما را داريد؟ شما با سرعت زيادي به سمت ما در حال حركت هستيد،پيشنهاد مي كنم براي جلوگيري از تصادف مسير خود را 10 درجه  به سمت جنوب منحرف كنيد

من به كاپيتان كه در نزديكي ام ايستاده بود نگاه پرسش گرانه اي انداختم و او به نشانه ي منفي بودن جواب سرش را تكان داد.

من بي سيم را برداشتم و پاسخ دادم:«از ناو دريايي به آ 538،نمي توانيم مسير خود را تغيير دهيم،پيشنهاد مي كنم مسير خود را 10 درجه به سمت شمال منحرف كنيد

مرد اسپانيايي پاسخ داد:«خير،امكان پذير نيست،تكرار مي كنم مسير خود را 10 درجه به سمت جنوب منحرف كنيد

لطفا به ادامه مطلب بروید.
Mehrdad بازدید : 256 1390/06/23 نظرات (0)

شکار...

 

دريا بي موج و آرام بود و مرد بر روي قايق موتوري جديدش نشسته بود ، يك قلاب ماهي گيري در دست داشت و در حال ماهي گرفتن بود.

از دور صداي قايق ديگري به گوش رسيد ، دقايقي بعد قايق جديد به قايق مرد رسيد؛ زني جوان آن را هدايت مي كرد ، او يك كلاه حصيري بر سر گذاشته بود در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:«اينجا چيزي پيدا ميشه؟»

مرد جوان گفت:«آره من يه چندتايي صيد كردم

زن موتور قايق اش را خاموش كرد ، قايق اش در نزديكي قايق مرد ساكن شد.

زن جوان با تعجب گفت:«چقدر از ساحل فاصله گرفتين

مرد گفت:«آره چون اين جور ماهي ها فقط تو اين عمق پيدا ميشن

زن جوان قلاب ماهيگيري اش را بيرون آورد و خود را براي ماهي گرفتن آماده كرد.

زن سعي كرد سر صحبت را باز كند:« قايق قشنگي داريد ، تازه خريدين؟»

مرد گفت:«اوه...بله ، چند روز ميشه كه از فرانسه به دستم رسيده

زن جوان ابروهايش را بالا برد وگفت:«جدي ميگين؟پس بايد كلي بابتش پول داده باشين»

مدتي گذشت و آنها در مورد انواع قايق ها و كار بردشان بحث كردند تا اينكه زن جوان بدون مقدمه گفت:« اگه كمي جلوتر بريم مي تونيم ماهي بيشتري بگيريم

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 238 1390/06/23 نظرات (0)

جنونه يك عاشق!!

 

اشك هاي بي امان دختر جوان بر روي گونه هاي رنگ پريده اش روان بود.دست هايش را از روي ميز باز پرس برداشت ، دستبند روي دستانش سنگيني مي كرد و صداي زنگ مانند زنجير هاي دستبند به گوش مي رسيد.

بازپرس وارد اتاق شد و صداي گوش خراش كشيده شدن صندلي بر روي زمين  به گوش رسيد و باز پرس روي آن نشست.رو به روي دخترك آيينه اي قرار داشت كه سرتاسر يك ضلع ديوار را گرفته بود.مانند پنجره اي بزرگ.ولي دختر جوان خوب ميدانست اين شيشه فقط براي او يك آيينه است و كساني كه پشت آن هستند داخل اتاق را به خوبي مي بينند.

بازپرس يك پوشه پر از برگه در دست داست ، آن ها را روي ميز گذاشت و  برگه هاي درون آن را مدتي جا به جا ، برگه اي را در آورد وبدون مقدمه گفت:«دوشيزه جونز اظهاراتتون رو مي شنوم

زن جوان سعي كرد خود را آرام كندولي اينكار براي او خيلي سخت بود ، در نتيجه مدتي طول كشيد.

سر انجام پرسيد:«من چه چيزي بايد بگم آقاي بازپرس؟»

بازپرس گفت:«انگيزه ي شما از قتل خواهرتون چي بود؟چرا اين كار وحشيانه رو انجام دادين؟»

دوشيزه جونز گفت:«من..من شخص ديگه رو سراغ نداشتم كه هم يكي از اقوام نزديكم باشه و هم راحت بتونم بكشمش

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 228 1390/06/23 نظرات (0)

مستمند و ثروتمند...


رسول اكرم صلى اللَّه علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان- كه مرد فقیر ژنده پوشى بود- از در رسید و طبق سنت اسلامى- كه هركس در هر مقامى هست، همینكه وارد مجلسى مى‏شود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مى‏كند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه‏اى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعین و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه‏هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت:

 «ترسیدى كه چیزى از فقر او به تو بچسبد؟!».

- نه یا رسول اللَّه!.

- ترسیدى كه چیزى از ثروت تو به او سرایت كند؟.

- نه یا رسول اللَّه!.

- ترسیدى كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟.

- نه یا رسول اللَّه!

- پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشیدى؟.

- اعتراف مى‏كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره این گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره‏اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم.

مرد ژنده پوش: «ولى من حاضر نیستم بپذیرم.».

جمعیت: چرا؟.

- چون مى‏ترسم روزى مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز این شخص با من كرد.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 232 1390/06/21 نظرات (4)

خیانت...


مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی...!

Mehrdad بازدید : 377 1390/06/21 نظرات (1)

نامه ای از طرف خدا...

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی،

حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،

از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی

بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم

چند دقیقه ای

وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور

شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی،

بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو به طرف

تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 283 1390/06/21 نظرات (0)

زن و شوهر های قدیمی

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

 

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..!

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 217 1390/06/21 نظرات (1)

زنجیر عشق...

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". 

لطفانظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 373 1390/06/21 نظرات (1)

زنی در فرودگاه...

 

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»  ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»  مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!  او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

 

- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند

سنگ پس از رها کردن!

حرف پس از گفتن!

موقعیت پس از پایان یافتن!

و زمان پس از گذشتن

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 281 1390/06/21 نظرات (1)

زن باهوش و آرزو...

 

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .

زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.

زن گفت : اشکال ندارد !

زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟

زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !

بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !

برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !

قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.

زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است

بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !

سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :

من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

نتیجه داستان :

زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

ake1365.blogfa.com

لطفا نظر بدهید.

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 362
  • بازدید سال : 481
  • بازدید کلی : 73,224
  • کدهای اختصاصی