loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 255 1390/06/23 نظرات (0)

شکار...

 

دريا بي موج و آرام بود و مرد بر روي قايق موتوري جديدش نشسته بود ، يك قلاب ماهي گيري در دست داشت و در حال ماهي گرفتن بود.

از دور صداي قايق ديگري به گوش رسيد ، دقايقي بعد قايق جديد به قايق مرد رسيد؛ زني جوان آن را هدايت مي كرد ، او يك كلاه حصيري بر سر گذاشته بود در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:«اينجا چيزي پيدا ميشه؟»

مرد جوان گفت:«آره من يه چندتايي صيد كردم

زن موتور قايق اش را خاموش كرد ، قايق اش در نزديكي قايق مرد ساكن شد.

زن جوان با تعجب گفت:«چقدر از ساحل فاصله گرفتين

مرد گفت:«آره چون اين جور ماهي ها فقط تو اين عمق پيدا ميشن

زن جوان قلاب ماهيگيري اش را بيرون آورد و خود را براي ماهي گرفتن آماده كرد.

زن سعي كرد سر صحبت را باز كند:« قايق قشنگي داريد ، تازه خريدين؟»

مرد گفت:«اوه...بله ، چند روز ميشه كه از فرانسه به دستم رسيده

زن جوان ابروهايش را بالا برد وگفت:«جدي ميگين؟پس بايد كلي بابتش پول داده باشين»

مدتي گذشت و آنها در مورد انواع قايق ها و كار بردشان بحث كردند تا اينكه زن جوان بدون مقدمه گفت:« اگه كمي جلوتر بريم مي تونيم ماهي بيشتري بگيريم


مرد گفت:« فكر خوبي نيست ، شنيدم اين اطراف كوسه هاي نا جوري داره

زن جوان مخالفت كرد و گفت:« من عاشق كوسه ها هستم به نظرم حيوانات شگفت انگيزي هستن.» 

مرد با تعجب گفت:«جدي ميگيد؟ولي من خيلي ازشون خوشم نمياد

« كوسه هايي كه اينجا زندگي ميكنند چندان جالب نيستن ، كوسه هاي كله چكشي بي نظير ترين نوع كوسه ها هستن

مرد سري تكان داد:« شايد ، ولي خوشبختانه توي اين دريا وجود ندارن

زن خنده اي كرد وگفت:«ازاين بحث كه بگذريم بايد بگم اين تعداد ماهي براي من كافي نيست ، بايد كمي جلو تر برم

مرد با تعجب گفت:«شما تا همين الان كلي ماهي گرفتين

«نه نه ، مي دونيد من واقعا به تعداد بيشتري نياز دارم »

مرد پرسيد:«موضوع چيه؟»

زن مكثي كرد ، با ترديد گفت:« شايد بد نباشه يه رازي رو بهتون بگم؛ البته اين كارم چندان بر خلاف قانون نيست

مرد جوان يكي از ابرو هايش را بالا برد و با بد گماني  به زن خيره شد. 

«موضوع اينه كه من چند تا كوسه ها  تو استخري كه در خانه ام دارم نگه داري ميكنم

مرد با شگفتي گفت:«اين كار حماقته محضه

مرد با خودش فكر كرد چرا اين زن راز به اين مهمي را به او گفته است ، او چگونه به يك غريبه اعتماد كرده است ، شايد سر كار بود.

مرد ساده لوحانه پرسيد:«براي خوردن چي بهشون ميديد؟ گوشت؟»

زن جوان گفت:«چاره ي ديگه اي دارم؟ هر چند قيمت گوشت بالا رفته ومن هم اونقدر پول ندارم

مرد به قايق زن نگاهي انداخت ، حق با او بود ، قايق او به شدت فرسوده بود و به نظر نمي رسيد بيشتر از يك يا دو هفته دوام بياورد.

مرد پرسيد:«پس دليل ماهيگيريتون اينه؟»

زن با كنايه گفت:«كم و بيش»

مرد گيج شده بود.

زن جوان كلاه حصيري اش را برداشت ولي ناگهان از دستش لغزيد و به بيرون قايق افتاد. او خم شد تا كلاه اش را بردارد ولي مرد جوان مانع شد وگفت:«اجازه بديد ، من اين كار رو براتون ميكنم

او به سختي كلاه را از آب گرفت و بلند شد تا آن را به زن بدهد در همان حال قيافه ي  خشمگين زن جوان را ديد ، در حالي كه يك تفنگ كلت همراه با يك صدا خفه كن در دست داشت.

مرد كه گيج شده بود گفت:«موضوع چيه؟»

زن ماشه را كشيد ولي يك ثانيه قبل از اين كار گفت:«كوسه هام گرسنه اند!!!»

نویسنده: سپیده

narciss.loxblog.com

لطفا نظر بدهید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 112
  • بازدید سال : 231
  • بازدید کلی : 72,974
  • کدهای اختصاصی