loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 237 1390/06/23 نظرات (0)

جنونه يك عاشق!!

 

اشك هاي بي امان دختر جوان بر روي گونه هاي رنگ پريده اش روان بود.دست هايش را از روي ميز باز پرس برداشت ، دستبند روي دستانش سنگيني مي كرد و صداي زنگ مانند زنجير هاي دستبند به گوش مي رسيد.

بازپرس وارد اتاق شد و صداي گوش خراش كشيده شدن صندلي بر روي زمين  به گوش رسيد و باز پرس روي آن نشست.رو به روي دخترك آيينه اي قرار داشت كه سرتاسر يك ضلع ديوار را گرفته بود.مانند پنجره اي بزرگ.ولي دختر جوان خوب ميدانست اين شيشه فقط براي او يك آيينه است و كساني كه پشت آن هستند داخل اتاق را به خوبي مي بينند.

بازپرس يك پوشه پر از برگه در دست داست ، آن ها را روي ميز گذاشت و  برگه هاي درون آن را مدتي جا به جا ، برگه اي را در آورد وبدون مقدمه گفت:«دوشيزه جونز اظهاراتتون رو مي شنوم

زن جوان سعي كرد خود را آرام كندولي اينكار براي او خيلي سخت بود ، در نتيجه مدتي طول كشيد.

سر انجام پرسيد:«من چه چيزي بايد بگم آقاي بازپرس؟»

بازپرس گفت:«انگيزه ي شما از قتل خواهرتون چي بود؟چرا اين كار وحشيانه رو انجام دادين؟»

دوشيزه جونز گفت:«من..من شخص ديگه رو سراغ نداشتم كه هم يكي از اقوام نزديكم باشه و هم راحت بتونم بكشمش


بازپرس گفت:«براي چي بايد شخصي رو كه با شما نسبت نزديكي داشت رو مي كشتين؟ در سوابق شما چيزي وجود نداره كه نشون بده مشكل رواني داريد

خانم جونز پاسخ داد:«خوب شايد احمقانه باشه ولي ارزشش رو داشت كه به خاطر "او" خواهرم رو بكشم

باز پرس پرسيد:«منظورتون چه كسي هست؟اصلا داستان رو از اول تعريف كنيد

بغض راه گلويش رابسته بود او بغض اش را فرو خورد وبا صداي لزاني گفت:«بسيار خوب ، اين اتفاق از وقتي شروع شد كه من و تمام اقوامم در مراسم خاك سپاري مادرم حضور پيدا كرديم.

با شروع شدن اظهارات دوشيزه جونز ، باز پرس نيز شروع به يادداشت برداري از حرف هاي او كرد.

«مادر من اقوام زيادي داشت.اون روز افراد زيادي آمده بودند ، افرادي از دور و نزديك ، بعضي از اون ها رو من تا به اون روز نديده بودم و نمي شناختم. من در زندگي ام هيچ وقت عاشق كسي نشدم ولي اون روز مردي رو ديدم گه به شدت من رو شيفته خودش كرد.سعي كردم اون رو زير نظر بگيرم و تقريبا موفق شدم ولي نميدونم چه اتفاقي افتاد كه ناگهان غيبش زد... سراغ اون رو از چند نفر گرفتم ، مشخصاتش رو به چند نفر گفتم ، ولي هيچكس توجه اي نكرده بود و من به شدت نا اميد شدم. بعد فكرم رو به كار انداختم وبه اين نتيجه رسيدم كه خواهرم رو بكشم ...»

بازپرس كه داشت كلافه مي شد گفت:«...وكشتين. ولي خواهرتون چه ارتباطي با اين قضيه داره؟ آيا اون ارتباطي با اون مرد...»

 دوشيزه جونز گفت:«البته كه نه. اين موضوع كه خيلي ساده است .من خواهرم رو كشتم چون اون هم يكي از اقوام محبوب خانواده ي جونز محسوب مي شد و مطمئنا بعد از مرگ خواهرم ، اون مرد رو  دوباره در خاكسپاري  مي ديدم ، ولي شما لعنتي ها من رو دستگير كردين

باز پرس متحير بود ، به نظر مي رسيد توانايي اين كه چيزي بگويد را ندارد.

او يك كلمه نيز حرف نزد ، از جايش بلند شد ،‌صداي گوش خراش صندلي به گوش رسيد و سپس باز و بسته شدن در اتاق باز پرسي.

نویسنده: سپیده

narciss.loxblog.com

لطفا نظر بدهید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 67
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 73
  • بازدید ماه : 155
  • بازدید سال : 274
  • بازدید کلی : 73,017
  • کدهای اختصاصی