loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 403 1390/06/21 نظرات (1)

یک شب با زنی دیگر...

 

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.

زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 398 1390/06/21 نظرات (1)

طلبه جوان و دختر فراری!!


شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.
شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد.
طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود.

ashoob1.loxblog.com

 

Mehrdad بازدید : 258 1390/06/21 نظرات (0)

..:: صحبت با خدا ::..

 

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.

بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم.

خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.

خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان

بنده: خدايا سه رکعت زياد است

خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!

خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم

خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم

بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد

خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد

خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!

خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد

ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟

خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 291 1390/06/21 نظرات (0)

شيشه و آينه

 

جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟ 

گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.

بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟ 

گفت: خودم را مي بينم !

عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.

اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.

اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن :

وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند

تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري

ake1365.blogfa.com

لطفا نظربدهید.

 

Mehrdad بازدید : 188 1390/06/21 نظرات (0)

سرنوشت...

 

 در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

 در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

 "سرنوشت خود مشخص خواهد کرد"..

  سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

 بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"

 ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 320 1390/06/21 نظرات (0)

سنگ و ثروت!

 

حکیمی تخته سنگی در میان جاده نهاد. بازرگانان و رهگذران، با دیدن تخته سنگ از کنار آن یا بی تفاوت می گذشتند و یا غرولعنت می کردند که این چه شهر بی نظمی است و متولیان امور شهر عجب بی عرضه اند و…!

 

نزدیک غروب، مردی روستایی که پشتش بار میوه بود، به تخته سنگ نزدیک شد و با زحمت و مشقت آن را از میان جاده برداشت تا کناری گذارد. به ناگاه چشمش به کیسه ای در زیر تخته سنگ افتاد. درون کیسه سکه هایی زر و یک یاداشت یافت که رویش نوشته بود: «هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد. مهم این است که با موانع چگونه روبه رو شویم».

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 836 1390/06/21 نظرات (18)

سگ باهوش!!!

 

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

 

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

لطفا به ادامه مطلب بروید.

Mehrdad بازدید : 198 1390/06/21 نظرات (0)

ساعت ویژه...


مردی ديروقت خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟ - بله حتماً.چه سئوالي؟ - بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟ - فقط ميخواهم بدانم. - اگر بايد بداني بسيار خوب مي گويم : 20 دلار. پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟ مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟ بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. - خوابي پسرم ؟ - نه پدر ، بيدارم. - من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي. پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي چرا دوباره درخواست پول كردي؟ پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود ولي من حالا 20 دلار دارم.

آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم .

alip30.nikblog.com

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 194 1390/06/21 نظرات (0)

روزنامه فروش!

 

جان دوست صميمي جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: يک لحظه منتظر باش مي روم يک روزنامه بخرم پنج دقيقه بعد، جان با دست خالي برگشت. در حالي که غرغر مي کرد، با ناراحتي خودش را روي صندلي انداخت جک از او پرسيد: چي شده؟ جان جواب داد: به روزنامه فروشي رو به رو رفتم. يک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقيه پول بودم، اما او به جاي اين که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خيلي شلوغ است و نمي توانم براي کسي پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خريدن يک روزنامه مي خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصباني شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشي شکايت مي کرد و غر مي زد که او مرد بي ادبي است. جک در حالي است که دوستش را دلداري مي داد، حرفي نمي زد. بعد از صبحانه به جان گفت که يک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشي رفت وقتي به آنجا رسيد، با لبخندي به صاحب روزنامه فروشي گفت: آقا، ببخشيد، اگر ممکن است کمکي به من کنيد. من اهل اينجا نيستم. مي خواهم نيويورک تايمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط يک ده دلاري دارم. معذرت مي خواهم، مي بينم که سرتان شلوغ است و وقتتان را مي گيرم صاحب روزنامه فروشي در حالي که به کارش ادامه مي داد يک روزنامه به جک داد و گفت: بيا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتي، پولش را به من بده وقتي که جک با غنيمت جنگي اش برگشت، جان در حالي که از تعجب شاخ در آورده بود پرسيد: مگر يک نفر ديگر به جاي صاحب روزنامه فروشي در آنجا بود ؟ جک خنديد و به دوستش گفت: دوست عزيزم، اگر قبل از هر چيز ديگران را درک کني، به آساني مي بيني که ديگران هم تو را درک خواهند کرد ولي اگر هميشه منتظر باشي که ديگران درکت کنند، خوب، ديگران هميشه به نظرت بي منطق مي رسند. اگر با درک شرايط مردم از آنها تقاضايي بکني، به راحتي برآورده مي شود.

لطفا نظر بدهید.

Mehrdad بازدید : 262 1390/06/21 نظرات (0)

نامه دانیال به پدر...


پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با ملیسا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.

لطفا به ادامه مطلب بروید.

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 157
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 163
  • بازدید ماه : 245
  • بازدید سال : 364
  • بازدید کلی : 73,107
  • کدهای اختصاصی