loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 331 1390/06/07 نظرات (0)

سلام دوستان عزیز. به خاطر گذاشتن این داستان تو وبم عذر میخوام،شما ندیده بگیرید. آخه این داستان رو دوستی برای من فرستاد و تاکیید کرد که حتما بزارم تو وبم. داستان جالبیه اما.....

بستنی میخوام!!!

- بوووووووووووووووووووووق !

- مستقيم ؟

- کجا حاج خانوم ؟

- مستقيم ميدون ولی عصر !

- بيا بالا ...

 

يه خانوم چادری با پسرش سوار ميشن ...

ميشينن عقب ... يه خانوم هم ميشينه پهلوشون ... دوتا آقا هم رو صندلی جلو ...

 

- مامان من بستنی ميخوام ...

- پسرم من که ۱ ساعت پيش برات بستنی خريدم ....

- نه خيرم ! من بسسستنی میخوام !!!

- عزيزم بهونه نگير الان ميريم خونه ....

- مامان اگه برام بستنی نخری رفتيم خونه به بابا ميگم ديشب چی کار کردی !

- پسرم بزار پياده شديم برات بستنی ميخرم ...

- نه من الان بستنی ميخوام !!!

- آخه الان که نميشه يه کمی صبر کن ...

- من الان الان میخوام ! ااااار اااااااار !

- حالا که اينجور شد اصلا نميخرم ....

- باشه منم به بابا ميگم ديشب جلوی مهمونا گوزيدی !

 

يه دفه همه با هم بر ميگردن و اين زن بدبختو نگاه ميکنن و ميخندن ...

زن بيچاره هم از شدت خجالت شيش تا رنگ عوض ميکنه و به راننده ميگه نگه دارين ...

ماشين هنوز واينستاده بود که خانوم دست بچشو ميگيره و ميخواد از ماشين پياده شه که

يه موتوری مياد ميزنه در عقب ماشينو ميکنه ....

 

راننده هم شاکی پياده ميشه وسط خيابون داد ميزنه :

 

- آخه خواهر من ! منم ميگوزم ! شمام ميگوزی ! همه ميگوزن ! اين دليل نميشه که شما برينی به ماشين من!!!

لطفا نظر بدهید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 140
  • بازدید کلی : 72,883
  • کدهای اختصاصی