شغل پسر کشیش!
کشيشى يک
پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آيندهاش بکند . پسر هم
مثل تقريباً بقيه همسن و سالانش واقعاً نميدانست که چه چيزى از زندگى ميخواهد و
ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .
يک روز که
پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش
رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب
.
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان ميشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر ميدارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»
مدتى نگذشت
که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت ميزد کاپشن و کفشش
را به گوشهاى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى
که ميخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک
شد و آنها را از نظر گذراند .
کارى که نهايتاً
کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت
و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : خداى من! چه فاجعه بزرگي!! پسرم سياستمدار خواهد شد!!!
لطفا نظر بدهید.