loading...
عشق ممنوع...(به روایتی)!!
Mehrdad بازدید : 176 1390/06/17 نظرات (0)

مادر...

 

مردي در مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگر بود سفارش دهد تا برايش ارسال کند . وقتي از گل فروشي خارج شددختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه مي کرد مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد :دختر خوب چرا گريه مي کني؟ دخترک در حالي که گريه کرد گفت :(مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود . مرد لبخندي زد و گفت : (با من بيا من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم). وقتي از گل فروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست مي خواهم تو را برسانم ؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت آنجا و به قبرستان آن طرف اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبره تازه نشست و گل را آنجا گذاشت مرد دلش شکست طاقت نياورد به گل فروشي بر گشت دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

لطفا نظر بدهید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 155
  • کل نظرات : 355
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 40
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 91
  • بازدید سال : 210
  • بازدید کلی : 72,953
  • کدهای اختصاصی